اون هم حكايت شب سرد زمستان تب و لرز و تشنج و

آمپول اشتباهي را برام تعريف كرد و من هم حكايت رنج

تورا تا آخر خواندم.

 

بزرگ و بزرگتر ميشدي ديگر به بچه فلجه مشهور شده

بودي  حركتي نداشتي غذا دهانت ميكردند فقط صدايي از

 گلويت بلند ميشد كه نميدانم گله از بختت بود يااز رنج

سختت.

مادرت مدام با تو بود تنهايت نميگذاشت مانند پروانه دورت

 ميچرخيد همه چيز را براي خود حرام كرده بود ،كمردرد

 امانش را بريده بودوپله هاي مطب دكترها برایش

دهليزعذاب وجدان بود ولی با این حال نمیدانم چرا سهم

 الرثت را خرج نکرده بود؟

نوروز امسال مثل همیشه منزلتان آمدم مثل هميشه

صدايت مي آمد نامفهوم و

پرازدرد......................................

مادرت گفت ديگر نگهداري اين دختر برايم سخت شده

است ساييدگي مهره ها و درد كمر دارم .من گفتم پيگيري

 ميكنم تا از طريق بهزيستي در يكي از مركز نگهداري

 معرفي شود مادرت سكوت كرد و من سكوت را علامت

 رضایت دانستم و ازفردا پیگیرکارشدم..غافل از اینکه

سکوت همیشه علامت رضایت نیست.

مادرت  نپذيرفت گفت گوشه اي از وجودش هستي گفت

 اگر ازش جدا شوي دق ميكند  گفت كه به شرایط راضی

 ام......................

همه اينها واقعيت دارد ولي کسی ندید اگرهم دیدتوجهی

 نکرد

 افسوس كه شاعران شهرت مشغول يه قل دو قل بودند!

وحماسه هایشان را در چشمه لادر مبادله میکردند!

افسوس که مادرت بازیگری بلد نبود!

ومستندسازان شهرت سناريوهاي خود را درجاهاي ديگر جستجو میکردند!

زندگي ادامه دارد مادرت روي فرش قرمز در كناره سجاده

اش نشسته و دعا ميكند توهم چشم به آسمان داری ..به

 سوی خدای خودت.

سخت است ولی خدا تورا دوست

داردوهنوزهستندکسانی که بادانستن شرح حالت از

 صمیم قلب برای تو ومادرت دعا کنند.