کمتر از ۵۰ تا سرعت نمی روم که البت اگر شرایط مناسب باشد تا ۱۰۰ تا هم پر می کنم.
امروز از آن روزهایی بود که همان ۵۰ تا می رفتم. عادت ندارم در سطح شهر تندتر بروم. پس وقتی دستش را تکان داد، توانستم ترمز کنم.

نمی دانم چرا اما شاید می بایست ترمز می کردم. امروز روز شناخت است، پس باید شناختم از محیط پیرامونم بیشتر می شد.

با دو عصا زیر کتف هایش می آمد. گفتم کجا؟ گفت: پمپ گازوییل.
پمپ بنزین را می گفت. خب در مسیرم بود چون به دانشگاه صنعتی می رفتم.
یکطرفه سوار موتور شد و شروع کرد به معذرت خواهی. حرکت کردم. شروع کرد به صحبت کردن.
کل مسیر ۲ دقیقه بیشتر نبود اما طی این زمان کوتاه داستان زندگی اش را بصورت یک فیلم کوتاه تعریف کرد. لهجه سده ای نداشت اما خوب مسئولین کمیته امداد و شهرداری و بهزیستی را می شناخت.
از موتورش گفت که دزدیده اند. از زندگی اش که نمی گذرد. از دخترش که با مانتوی سال قبلش جشن تکلیف گرفته و از خودش. از خودش که بر خودش سیلی زده و دل را به دریا و گفته...گفته می رود گدایی.

به اینجا که رسید گفت من گدا هستم. حالم بد شد. بد شد از اینکه این داستان تلخ شروع صبح من شد. به مقصد رسیدیم. پیاده شد. کنارم ایستاد. دستانش را نشان داد که توان حرکت نداشت و اینکه اگر می توانست به خانه های مردم می رفت تا کارگری کند و از خودش گفت که هنر تکدی گری هم ندارد.
به چشمانش نگاه کردم، اشک در آنها حلقه زده بود، می خواست بیشتر حرف بزند اما دیگر توان نداشتم.
توان نداشتم ببینم یک هموطن شرمنده دختر نه ساله اش گشته و تکدی گری آخرین راه نجاتش شده است. سده ای نبود اما انسان بود، یک انسان شریف که حداقل آرزویش این بود که مثل بیشتر مردم شرمنده خانواده اش نشود. 

راستی خبر داغ قرارداد يک ميليون و نهصد هزار دلاري افشين قطبي را (که قطعا از بیت المال پرداخت می شود) شنیده اید؟(منبع خبر).
این خبر به قول جناب افشین خان قطبی "هیجان زاست".